راهی که باید رفت

بهترین ها...

پنجشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۳، ۱۲:۰۴ ق.ظ

 از اونجایی که میگن هر چه برای خود می پسندی برای دیگران نیز بپسند و همچنین از باب اینکه معمولا آدما دوست دارن بقیه رو تو خوشی هاشون شریک کنن...چیزایی رو که ازش لذت بردن یا شنیدن که خیلی لذت بخشه رو به بقیه هم توصیه میکنن ، من میخوام اینجا بعضی از بهترین هارو (البته به نظر خودم) بهتون معرفی کنم

پس ببینید:

در باره ی کتاب

حجت الاسلام و المسلمین سید عبدالرضا  هاشمی ارسنجانی طلبه مقطع درس خارج قم هستند. ایشان در زمان حیات استاد صفایی چند سالی را در کنار استاد و در منزل ایشان زندگی کرده‌اند و از این رو خاطرات فراوانی از استاد دارند.

حجت‌ الاسلام هاشمی ارسنجانی، خاطرات خود را در کتابی به نام «رد پای نور در خاطرات من» ثبت کرده‌اند؛ کتابی خواندنی که بسیاری از برخوردهای تربیتی استاد صفایی در آن مطرح شده‌اند. این کتاب می‌تواند راهنمای عملی خوبی برای دانشجویان و همچنین مربیان و دست‌اندرکاران فعالیتهای تربیتی باشد.

********

 منتخبی از کتاب:

تا حالا ندیده بودمش ولى از نوع صحبت و شور و حرارتى که داشت معلوم بود خیلى پر انرژى و فعال است.

وسط حرف‌ها دائم مى‌پرسید: پس حاج آقا کى مى‌آد؟

از زیرزمین و آدم‌هایى که آنجا زندگى مى‌کردند خوشش آمده بود و از آنجایى که فهمیده بود من هم آنجا زندگى مى‌کنم خیلى از زندگى حاج آقا سؤال مى‌کرد.

گرم صحبت بودیم که حاج شیخ از در وارد شد و همگى جلوى ایشان بلند شدیم. او که خیلى وقت منتظر آمدن حاج آقا بود، بى‌مقدمه و با یک سلام و احوال پرسى مختصر شروع به طرح سؤال‌ها و مشکلات کرد.

یکى از سؤال‌هاى اساسى او وجود خدا بود. او مى‌گفت :

هر جورى با خودم ور مى‌رم نمى‌تونم وجود خدا رو قبول کنم. به هر کى تا حالا برخورد کرده‌ام که این مسأله رو برام روشن کنه فقط به بن بست خورده‌ام تا اینکه از یک طریقى با شما آشنا شدم و با خودم گفتم تیرى تو تاریکى مى‌اندازم، خدا رو چه دیدى شاید این دفعه به هدف بخوره و به جواب برسم.

حاج شیخ که خوب به حرف‌هایش گوش کرده بود، گفت :

خب، حالا دردت چیه، چى مى‌خواى؟!

ـ مى‌خوام بفهمم خدا هست. مى‌خوام برام خدا و وجودش رو اثبات کنید.

حاج شیخ اشاره به قورى چاى جلوى خودش کرد و گفت :

توى این قورى چاییه و ساکت ماند.

او که با سکوتش منتظر ادامه صحبت حاج آقا بود متوجه شد که باز هم حاج آقا اشاره مى‌کند که :

توى این قورى چاییه!

باز هم جوان که متوجه نمى‌شد حاج آقا منظورش چیست، هاج و واج حاج شیخ را نگاه مى‌کرد. حاج شیخ با صداى بلند گفت :

آقا جون! من دارم به تو مى‌گم توى این قورى چاییه، چرا ساکتى؟!

جوان که مى‌دید حاج شیخ منتظر جواب است گفت: خب، توى اون قورى چاییه! که چى؟!

حاج آقا که درست به هدف زده بود، ادامه داد :

خب که چى؟! خدا هست همه جا هم هست که چى ؟! من چه کار کنم؟! هست که هست، چایى تو اون قورى هست که هست، به من چه ارتباطى داره؟! که چى؟! فرض کن من الان خدا رو برات اثبات کردم. نه، اثبات نه ـ و دست جوان را در دست گرفت ـ اصلاً دست خدا را توى دست‌هاى تو بگذارم، خب با این خدایى که الان دست‌هاش توى دست‌هاى تویه، چه کار دارى؟

مى‌دونى این جواب تو که گفتى «که چى»، منشأش چیه؟ آیا منشأش این نیست که درون تو اصلاً طلبى نیست؟ تو در حال حاضر طالب چاى نیستى، تشنگى ندارى، اگه برات اثبات کنن که اونجا چاییه، نه که اثبات کنن، اصلاً به تو نشون بدن باز هم جوابت اینه«که چى»، حالا چه کار کنم؟ ولى اگه تشنه باشى به مقدار تشنگى‌ات طلبت هم بیشتر مى‌شه. توى این حالت، کسى که عطش داره و پدرش داره در مى‌آد، دنبال اثبات وجود آب نیست که حتى با احتمال یک در صدىِ وجود آب، اون هم چند کیلومتر اون طرف‌تر، حرکت مى‌کنه. اینجا دیگه حتى احتمال‌هایى با درصدهاى پایین هم با ارزش مى‌شه و حرکت میاره، پس آدمى اگه هم مى‌خواد به خدا برسه باید به طلب، عطش و تشنگى برسه نه اثبات وجود خدا، که خیلى‌ها نه تنها به خدا رسیده‌اند که حتى اثباتش هم مى‌کنند ولى چون با او کارى ندارند، مى‌گن خدا منو ساخته، عقل هم به من داده، خب دستش درد نکنه، به خاطر این محبتى هم که به من کرده یک روز در هفته را مى‌گذارم برم کلیسا و ازش تشکر کنم، بعد هم من مى‌رم سىِ خودم اونم هم سىِ خودش ...

 

...این اعتقاد و باور و یا شهود و برهان نیست که کارگشاست، که اضطرار به خدا و حجت حتى در ظرف احتمال و گمان تأثیر گذار است در حالى که یقین و باور بدون این درک از اضطرار و ضرورت تأثیر گذار نیست، که:

«وَ جَحَدُوا بِهَا وَ اسْتَیْقَنَتْهَا أَنْفُسُهُم[1] ». «وارثان عاشورا، ص: 18»

 

 

...آنچه مرا به حرکت وادار مى‌کند علم به چیزى نیست، اضطرار به آن است احتیاج به آن است. «روابط متکامل زن و مرد، ص : 63»

******

به تازگى با یکى از افرادى که ابتداى انقلاب یکى دو برخورد با استاد داشته بود، برخوردم. او ضمن اظهار تاسف شدید از فوت ایشان گفت: چند حرف از او به یاد دارم که برایم بسیار بزرگ و عزیز است.

از مهم‌ترین‌هایش این جمله‌هاست که بارها آن را نقل کرده‌ام و الهام بخش زندگى‌ام بوده و است :

اگر خودت نقشه و طرحى نداشته باشى، دیگران از تو به عنوان مهره و مصالح خودشان استفاده خواهند کرد.

ارزش تو به اندازه آن چیزى است که در تو موثر است؛ یعنى هر چه تو را غمگین یا شاد مى‌کند، همان هستى.

درباره قرآن مى‌فرمود: این قرآن یک داروخانه است و تو نمى‌توانى وقتى وارد داروخانه مى‌شوى، از دم دست همه داروها را بخورى. چون این کار افزایش بیمارى و مرگ را در پیش دارد. باید داروى مناسب درد خودت را بخورى.

و دیگر آن‌که نشانه حق بودن یک دعوت آن است که نه دنیا، نه خودت و نه خلق را در دل دیگران بزرگ نکند. تو اگر رشدى را براى خلق مى‌خواهى، باید خدا را در دل‌ها بزرگ کنى: و ربک فکبر.[1]

و خییلی مطالب دیگه که دیگه مجالش نیس برای اطلاع بیشتر از این کتاب به سایت موسسه  لیلة القدر مراجعه کنید یا اسم کتاب رو جست و جو کنیدخنده

 

نظرات  (۱)

مطالبتون خیلی خوب بود بازم سر میزنم.
پاسخ:
سلام خیلی ممنون...شماهم اگر مطالب جالبی دارید من خوشحال میشم تو وبلاگم ازش استفاده کنم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی