راهی که باید رفت

غزل عشق

دوشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۳، ۰۴:۵۰ ب.ظ

          


الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها

چند غزل از خواجه حافظ شیرازی

صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

چو کحل بینش ما خاک آستان شماست
کجا رویم بفرما از این جناب کجا

مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا

بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا

3
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را

فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را


4
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را

شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را

غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را

به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر
به بند و دام نگیرند مرغ دانا را

ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را

چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
به یاد دار محبان بادپیما را

جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را

در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را

5
دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخ وش که صوفی ام الخباثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را

چند غزل از خواجوی کرمانی

یاد باد آنکه 
یاد باد آنکه بروی تو نظر بود مرا 
رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا 
یاد باد آنکه ز نظاره‌ی رویت همه شب 
در مه چارده تا روز نظر بود مرا 
یاد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدمی 
افق دیده پر از شعله‌ی خور بود مرا 
یاد باد آنکه ز چشم خوش و لعل لب تو 
نقل مجلس همه بادام و شکر بود مرا 
یاد باد آنکه ز روی تو و عکس می ناب 
دیده پر شعشعه‌ی شمس و قمر بود مرا 
یاد باد آنکه گرم زهره‌ی گفتار نبود 
آخر از حال تو هر روز خبر بود مرا 
یاد باد آنکه چو من عزم سفر میکردم 
بر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرا 
یاد باد آنکه برون آمده بودی بوداع 
وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرا 
یاد باد آنکه چو خواجو ز لب و دندانت 
در دهان شکر و در دیده گهر بود مرا

ساقیا 
ساقیا وقت صبوح آمد بیار آن جام را 
می پرستانیم در ده باده‌ی گلفام را 
زاهدانرا چون ز منظوری نهانی چاره نیست 
پس نشاید عیبت کردن رند درد آشام را 
احتراز از عشق میکردم ولی بیحاصلست 
هر که از اول تصور میکند فرجام را 
من ببوی دانه‌ی خالش بدام افتاده‌ام 
گر چه صید نیکوان دولت شمارد دام را 
هر که او را ذره‌ئی با ماهرویان مهر نیست 
بر چنین عامی فضیلت می‌نهند انعام را 
شام را از صبح صادق باز نشناسم ز شوق 
چون مهم پرچین کند برصبح صادق شام را 
گر بدینسان بر در بتخانه‌ی چین بگذرد 
بت‌پرستان پیش رویش بشکنند اصنام را 
بر گدایان حکم کشتن هست سلطانرا ولیک 
هم بلطف عام او امید باشد عام را 
چون به هر معنی که بینی تکیه بر ایام نیست 
حیف باشد خواجو ار ضایع کنی ایام را

میرود 
میرود آب رخ از باده‌ی گلرنگ مرا 
میزند راه خرد زمزمه‌ی چنگ مرا 
دلق از رق به می لعل گرو خواهم کرد 
که می لعل برون آورد از رنگ مرا 
من که بر سنگ زدم شیشه‌ی تقوی و ورع 
محتسب بهر چه بر شیشه زند سنگ مرا 
مستم از کوی خرابات ببازار برید 
تا همه خلق ببینند بدین رنگ مرا 
نام و ننگ ار برود در طلبش باکی نیست 
من که بدنام جهانم چه غم از ننگ مرا 
ای رخت آینه‌ی جان می چون زنگ بیار 
تا ز آئینه‌ی خاطر ببرد زنگ مرا 
مطرب آهنگ چنین تیز چه گیری که کند 
جان شیرین بلب لعل تو آهنگ مرا 
نشد از گوش دلم زمزمه‌ی نغمه‌ی چنگ 
تا عنان دل شیدا بشد از چنگ مرا 
چون تو در خاطر خواجو بزدی کوس نزول 
دو جهان خیمه برون زد ز دل تنگ مرا

بگوئید 
بگوئید ای رفیقان ساربان را 
که امشب باز دارد کاروان را 
چو گل بیرون شد از بستان چه حاصل 
زغلغل بلبل فریاد خوان را 
اگر زین پیش جان میپروریدم 
کنون بدرود خواهم کرد جان را 
بدار ای ساربان محمل که از دور 
ببینم آن مه نامهربان را 
دمی بر چشمه‌ی چشمم فرود آی 
کنون فرصت شمار آب روان را 
گر آن جان جهان را باز بینم 
فدای او کنم جان و جهان را 
چو تیر ار زانکه بیرون شد ز شستم 
نهم پی بر پی آن ابرو کمان را 
شکر بر خویشتن خندد گر آن ماه 
بشکر خنده بگشاید دهان را 
چو روی دوستان باغست و بستان 
بروی دوستان بین بوستان را 
چو می‌دانی که دورانرا بقا نیست 
غنیمت دان حضور دوستان را

آخر ای یار 
آخر ای یار فراموش مکن یارانرا 
دل سرگشته بدست آر جگر خوارانرا 
عام را گر ندهی بار بخلوتگه خاص 
ز آستان از چه کنی دور پرستارانرا 
وصل یوسف ندهد دست به صد جان عزیز 
این چه سودای محالست خریدارانرا 
گر نه یاری کند انفاس روان‌بخش نسیم 
خبر از مقدم یاران که دهد یارانرا 
آنکه چون بنده بهر موی اسیری دارد 
کی رهائی دهد از بند گرفتارانرا 
دست در دامن تسلیم و رضا باید زد 
اگر از پای در آرند گنه کارانرا 
روز باران نتوان بار سفر بست ولیک 
پیش طوفان سرشکم چه محل بارانرا 
دستگاهیست پر از نافه آهوی تتار 
حلقه‌ی سنبل مشکین تو عطارانرا 
حال خواجو ز سر کوی خرابات بپرس 
که نیابی به در صومعه خمارانرا

چو در گره فکنی 
چو در گره فکنی آن کمند پر چین را 
چوتاب طره به هم بر زنی همه چین را 
بانتظار خیال تو هر شبی تا روز 
گشوده‌ام در مقصوره‌ی جهان‌بین را 
کجا تو صید من خسته دل شوی هیهات 
مگس چگونه تواند گرفت شاهین را 
چو روی دوست بود گو بهار و لاله مروی 
چه حاجتست به گل بزم ویس و رامین را 
غنیمتی شمرید ای برادران عزیز 
ببوی یوسف گمگشته ابن یامین را 
به شعله‌ئی دم آتشفشان بر افروزم 
چراغ مجلس ناهید و شمع پروین را 
اگر ز غصه بمیرند بلبلان چمن 
چه غم شقایق سیراب و برگ نسرین را 
بحال زار جگر خستگان بازاری 
چه التفات بود حضرت سلاطین را 
روا مدار که سلطان ندیده هیچ گناه 
ز خیل خانه براند گدای مسکین را 
مرا بتیغ چه حاجت که جان برافشانم 
گهی که بنگرم آن ساعد نگارین را 
چرا ملامت خواجو کنی که چون فرهاد 
بپای دوست در افکند جان شیرین را

بده آن راح روان 
بده آن راح روان پرور ریحانی را 
که به کاشانه کشیم آن بت روحانی را 
من بدیوانگی ار فاش شدم معذورم 
کان پری صید کند دیو سلیمانی را 
سر به پای فرسش در فکنم همچون گوی 
چون برین در کشد آن ابلق چوگانی را 
برو ای خواجه اگر زانکه بصد جان عزیز 
میفروشند بخر یوسف کنعانی را 
گر تو انکار کنی مستی ما را چه عجب 
کافران کفر شمارند مسلمانی را 
ابر چشمم چو شود سیل فشان از لاله 
کوه در دوش کشد جامه‌ی بارانی را 
کام درویش جزین نیست که بر وفق مراد 
باز بیند علم دولت سلطانی را 
چشم خواجو چو سر طبله‌ی در بگشاید 
از حیا آب کند گوهر عمانی را 
دل این سوخته بربود و بدربان گوید 
که بران از درم آن شاعر کرمانی را

آب آتش میبرد 
آب آتش میبرد خورشید شب‌پوش شما 
میرود آب حیات از چشمه‌ی نوش شما 
شام را تا سایبان روز روشن دیده‌ام 
تیره شد شام من از صبح سحرپوش شما 
در شب تاریک خورشیدم در آغوش آمدی 
همچو زلف ار بودمی یک شب در آغوش شما 
از چه رو هندوی مه پوش شما در تاب شد 
گر به مستی دوشم آمد دوش بر دوش شما 
ای ز روبه بازی آهوی شما در عین خواب 
شیر گیران گشته مست از خواب خرگوش شما 
مردم چشم عقیق افشان لل بار من 
گشته در پاش از لب در پوش خاموش شما 
حلقه‌ی گوش شما را تا بود مه مشتری 
مشتری باشد غلام حلقه در گوش شما 
عیب نبود چون بخوان وصل نبود دسترس 
گر به درویشی رسد بوئی ز سر جوش شما 
آب حیوانست یا گفتار خواجو یا شکر 
ماه تابانست یا گل یا بناگوش شما

آن تن ماست 
آن تن ماست یا میان شما 
وان دل ماست یا دهان شما 
اگرآن ابرو است و پیشانی 
نکشد هیچکس کمان شما 
جز کمر کیست آنکه میگنجد 
یک سرموی در میان شما 
آب رخ پیش ما کسی دارد 
که بود خاک آستان شما 
میکند مرغ جان ما پرواز 
دمبدم سوی آشیان شما 
چه بود گر بما رساند باد 
بوئی از طرف بوستان شما 
خواب خوش را بخواب میبینم 
از غم چشم ناتوان شما 
زلف دلبند اگر بر افشانند 
برفشانیم جان بجان شما 
دل خواجو نگر که چون زده است 
چنگ در زلف دلستان شما


اگر سرم برود 
اگر سرم برود در سر وفای شما 
ز سر برون نرود هرگزم هوای شما 
بخاک پای شما کانزمان که خاک شوم 
هنوز بر نکنم دل ز خاک پای شما 
چو مرغ جان من از آشیان هوا گیرد 
کند نزول بخاک در سرای شما 
در آن زمان که روند از قفای تابوتم 
بود مرا دل سرگشته در قفای شما 
شوم نشانه‌ی تیر قضا بدان اومید 
که جان ببازم و حاصل کنم رضای شما 
کرا بجای شما در جهان توانم دید 
چرا که نیست مرا هیچکس بجای شما 
ز بندگی شما صد هزارم آزادیست 
که سلطنت کند آنکو بود گدای شما 
گرم دعای شما ورد جان بود چه عجب 
که هست روز و شب اوراد من دعای شما 
کجا سزای شما خدمتی توانم کرد 
جز اینکه روی نپیچم ز ناسزای شما 
غریب نیست اگر شد ز خویش بیگانه 
هر آن غریب که گشستست آشنای شما 
اگر بغیر شما می‌کند نظر خواجو 
چو آب می شودش دیده از حیای شما

مغنی وقت آن آمد 
مغنی وقت آن آمد که بنوازی رباب 
صبوحست ای بت ساقی بده شراب 
اگرمردم بشوئیدم بب چشم جام 
وگر دورم بخوانیدم بواز رباب 
فلک در خون جانم رفت و ما در خون دل 
می لعل آب کارم برد و ما در کار آب 
مرا بر قول مطرب گوش و مطرب در سماع 
من از بادام ساقی مست وساقی مست خواب 
چو هندو زلف دود آسای او آتش نشین 
چو طوطی لعل شکر خای او شیرین جواب 
دل از چشمم بفریادست و چشم از دست دل 
که هم پرعقابست آفتاب جان عقاب 
کبابم از دل پرخون بود وقت صبوح 
که مست عشق را نبود برون از دل کباب 
سر کویت ز آب چشم مهجوران فرات 
سر انگشتت بخون جان مشتاقان خضاب 
دلم چون مار مپیچد ز مهرم سرمپیچ 
رخت چون ماه می‌تابد ز خواجو رخ متاب


ای دل نگفتمت 
ای دل نگفتمت که ز زلفش عنان بتاب 
کاهنگ چین خطا بود از بهر بهر مشک ناب 
ای دل نگفتمت که ز لعلش مجوی کام 
هر چند کام مست نباشد مگر شراب 
ای دل نگفتمت که به چشمش نظر مکن 
کز غم چنان شوی که نبینی بخواب خواب 
ای دل نگفتمت که ز ترکان بتاب روی 
زانرو که ترک ترک ختائی بود و صواب 
ای دل نگفتمت که مرو در کمند عشق 
آخر بقصد خویش چرا میکنی شتاب 
ای دل نگفتمت که مرو در کمند عشق 
آخر بقصد خویش چرا میکنی شتاب 
ای دل نگفتمت که اگر تشنه مرده‌ئی 
سیراب کی شود جگر تشنه از شراب 
ای دل نگفتمت که منال ار چه روشنست 
کز زخم گوشمال فغان میکند رباب 
ای دل نگفتمت که مریز آبروی خویش 
پیش رخی کزو برود آبروی آب 
ای دل نگفتمت که ز خوبان مجوی مهر 
زانرو که ذره مهر نجوید ز آفتاب 
ای دل نگفتمت که درین باغ دل مبند 
کز این مدت جوی نگشاید به هیچ باب 
ای دل نگفتمت که مشو پای‌بند او 
زیرا که کبک را نبود طاقت عناب 
ای دل نگفتمت که مرو در هوای دل 
طاوس را چه غم ز هواداری ذباب 
ای دل نگفتمت که طمع بر کن از لبش 
هر چند بی نمک نبود لذت کباب 
ایدل نگفتمت که سر از سنبلش مپیچ 
کافتی از آن کمند چو خواجو در اضطراب

دیشب خبرت هست 
دیشب خبرت هست که در مجلس اصحاب 
تا روز نخفتیم من و شمع جگرتاب 
از دست دل سوخته و دیده خونبار 
یک لحظه نبودیم جدا ز آتش و از آب 
من در نظرش سوختمی ز آتش سینه 
و او ساختی از بهر من سوخته جلاب 
از بسکه فشاندیم در از چشم گهرریز 
شد صحن گلستان صدف للی خوشاب 
در پاش فکندم سرشوریده از آنروی 
کو بود که میسوخت دلش برمن از اصحاب 
یاران بخور و خواب بسر برده همه شب 
وان سوخته فارغ ز خور و چشم من از خواب 
او خون جگر خورده و من خون‌دل ریش 
او می به قدح داده و من دل به می ناب 
او بر سر من اشک فشان گشته چو باران 
و افتاده من دلشده از دیده بغرقاب 
من باغم دل ساخته و سوخته در تب 
و او از دم دود من دلسوخته در تاب 
چون دید که خون دلم از دیده روان بود 
میداد روان شربتم از اشک چو عناب 
جز شمع جگر سوز که شد همدم خواجو 
کس نیست که او را خبری باشد از این باب


ای خط سبز تو 
ای خط سبز تو همچون برگ نیلوفر در آب 
قند مصر از شور یاقوت تو چون شکر در آب 
عنبرین خطت که چون مشک سیه بر آتشست 
مینماید گرد آتش گردی از عنبردرآب 
بر گل خودروی رویت کبروی حسن از اوست 
سبزه‌ی سیراب را بنگر چو نیلوفر در آب 
تا بر آب افکند زلفت چنبر از سیلاب چشم 
پیکرم بین غرقه در خونست چون چنبر در آب 
مردم دریا نیندیشد ز طوفان زان سبب 
مردم چشمم فرو بردست دایم سر در آب 
گر چه زر در خاک میجویم که از خاکست زر 
روی زردم بین در آب دیده همچون زر در آب 
عیب مجنون گو مکن لیلی که شرط عقل نیست 
گر نداند حال دردش گو برو بنگر در آب 
کشتیی برخشک میرانیم در دریای عشق 
وین تن خاکی ز چشم افتاده چون لنگر در آب 
چون بنوک خامه خواجو شرح مشتاقی دهد 
چشم خونبارش دراندازد روان دفتر در آب

ای جان من 
ای جان من بیاد لبت تشنه بر شراب 
هر دم بجام لعل لبت تشنه‌تر شراب 
در ده قدح که مردم چشمم نشسته است 
در آرزوی نرگس مست تو در شراب 
ما را ز جام باده لعلت گریز نیست 
آری مراد مست نباشد مگر شراب 
بر من بخاک پات که مانند آتشست 
گر آب میخورم بهوایت وگر شراب 
هر دم که در دلم گذرد نیش غمزه‌ات 
گردد ز غصه بردل من نیشتر شراب 
در گردش آرم جام طرب تا مرا دمی 
از گردش زمانه کند بیخبر شراب 
هر دم بروی زرد فرو ریزدم سرشک 
چشمم نگر که میدهد از جام زر شراب 
خواجو ز بسکه جام میش یاد میکنی 
در جان می پرست تو کردست اثر شراب 
بازا بغربت از می و مستی که نزد عقل 
بر خستگان غریب بود در سفر شراب


هر که در عهد ازل 
هر که در عهد ازل مست شد از جام شراب 
سر ببالین ابد باز نهد مست وخراب 
بیدلان را رخ زیبا ننمائی به چه وجه 
عاشقانرا ز در خویش برانی ز چه باب 
می پرستان همه مخمور و عقیقت همه می 
عالمی مرده ز بی آبی و عالم همه آب 
سر کوی خط و قدت چمن و سنبل و سرو 
سمن و عارض و لعلت شکر و جام شراب 
دل ما بی لب لعل تو ندارد ذوقی 
همه دانند که باشد ز نمک ذوق کباب 
هر که درآتش سودای تو امروز بسوخت 
ظاهر آنست که فردا بود ایمن ز عذاب 
گر چه نقش تو خیالیست که نتوان دیدن 
همه شب چشم توام مست نمایند بخواب 
ترشود دم به دمم خرقه ز خون دل ریش 
زانک رسمست که برجامه فشانند گلاب 
پیر گشتی بجوانی و همانی خواجو 
دو سه روزی دگر ایام بقا را دریاب

ای لب میگون تو 
ای لب میگون تو هم شکر و هم شراب 
وی دل پر خون من هم نمک و هم کباب 
خط و لب دلکشت طوطی و شکر ستان 
زلف و رخ مهوشت تیره شب و ماهتاب 
موی تو و شخص من پر کره و پر شکن 
چشم تو و بخت من مست می و مست خواب 
گر تو بتیغم زنی کز نظرم دور شو 
سایه نگردد جدا ذره‌ئی از آفتاب 
لعل تو در چشم من باده بود در قدح 
مهر تو در جان من گنج بود در خراب 
صعب‌تر از درد من در غم هجران او 
دوزخیانرا بحشر هیچ نباشد عذاب 
ای تن اگر بیدلی سر ز کمندش مپیچ 
وی دل اگر عاشقی روی ز مهرش متاب 
لعبت چشمم دمی دور نگردد ز اشک 
زانکه نگیرد کنار مردم دریا ز آب 
روی ز خواجو مپوش ورنه برآرد خروش 
بردر دستور شرق آصف گردون جناب

من مستم و دل خراب 
من مستم و دل خراب جان تشنه و ساغر آب 
برخیز و بده شراب بنشین و بزن رباب 
ای سام تو بر سحر وی شور تو در شکر 
در سنبله‌ات قمر در عقربت آفتاب 
برمشک مزن گره برآب مکش ز ره 
یا ترک خطا بده یا روی ز ما متاب 
در بر رخ ما مبند بر گریه‌ی ما مخند 
بگشای ز مه کمند بردار ز رخ نقاب 
من بنده‌ام و تو شاه من ابر سیه توماه 
من آه زنم تو راه من ناله کنم تو خواب 
ای فتنه‌ی صبح خیز آمد گه صبح خیز 
درجام عقیق ریز آن باده‌ی لعل ناب 
آمد گه طوف و گشت بخرام بسوی دشت 
چون دور بقا گذشت بگذر ز ره عتاب 
عطار چمن صباست پیراهن گل قباست 
تقوی و ورع خطاست مستی وطرب صواب 
دردی کش ازین سپس وندیشه مکن ز کس 
فرصت شمر این نفس با همنفسان شراب 
خواجو می ناب خواه چون تشنه‌ئی آب خواه 
از دیده شراب خواه وز گوشه‌ی دل کباب

دیشب 
دیشب درآمد آن بت مه روی شب نقاب 
بر مه کشید چنبر و درشب فکند تاب 
رخسارش آتش و دل بیچارگان سپند 
لعل لبش می و جگر خستگان کباب 
برمشتری کشیده ز مشک سیه کمان 
برآفتاب بسته ز ریحان تر طناب 
در بر قبای شامی پیروزه گون چو ماه 
بر سر کلاه شمعی زرکش چو آفتاب 
آتشن گرفته آب رخ وی ز تاب می 
آبش نهان در آتش و آتش عیان ز آب 
هم شمع برفروخته از چهره هم چراغ 
هم نقل ریخته ز لب لعل و هم شراب 
بنهاده دام بر مه تابان ز عود خام 
و افکنده دانه برگل سوری ز مشک ناب 
میزد گلاله بر گل و هر لحظه می‌شکست 
برمن بعشوه گوشه‌ی بادام نیم خواب 
از راه طنز گفت که خواجو چرا برفت 
گفتم ز غصه گفت ذهابا بلا ایاب

برقع از رخ برفکن 
برقع از رخ برفکن ای لعبت مشکین نقاب 
دردم صبح از شب تاریک بنمای آفتاب 
عالم از لعل تو پر شورست و لعلت پرشکر 
فتنه از چشم تو بیدارست و چشمت مست خواب 
هر سالی کن ز دریا میکنم در باب موج 
دیده میبینم که میگوید یکایک را جواب 
هم عفی الله مردم چشمم که با این ضعف دل 
می فشاند دمبدم بر چهره زردم گلاب 
چون بیاد نرگس مستت روم در زیر خاک 
روز محشر سر بر آرم از لحد مست و خراب 
هر چه نتوان یافت در ظلمت ز آب زندگی 
من همان در تیره شب می‌یابم از جام شراب 
هیچکس بر تربت مستان نگرید جز قدح 
هیچکس درماتم رندان ننالد جز رباب 
پیش ازین کیخسرو ار شبرنگ بر جیحون دواند 
اشک ما راند بقطره دم بدم گلگون برآب 
هر که آرد شرح آب چشم خواجو در قلم 
از سر کلکش بریزد رسته‌ی در خوشاب

رفت دوشم نفسی 
رفت دوشم نفسی دیده‌ی گریان در خواب 
دیدم آن نرگس پرفتنه‌ی فتان در خواب 
خیمه برصحن چمن زن که کنون در بستان 
نتوان رفت ز بوی گل و ریحان در خواب 
بود آیا که شود بخت من خسته بلند 
کایدم قامت آن سرو خرامان درخواب 
ای خوشا با تو صبوحی و ز جام سحری 
پاسبان بیخبر افتاده و دربان در خواب 
فتنه برخاسته و باده پرستان در شور 
شمع بنشسته و چشم خوش مستان درخواب 
آیدم زلف تو درخواب و پریشانم ازین 
که بود شور و بلا دیدن ثعبان درخواب 
صبر ایوب بباید که شبی دست دهد 
که رود چشمم از اندیشه‌ی کرمان در خواب 
بلبل دلشده چون در کف صیاد افتاد 
باز بیند چمن و طرف گلستان درخواب 
دوش خواجو چو حریفان همه در خواب شدند 
نشد از زمزمه‌ی مرغ سحرخوان در خواب

ای ز چشمت 
ای ز چشمت رفته خواب از چشم خواب 
وآب رویت برده آب از روی آب 
از شکنج زلف و مهر طلعتت 
تاب بر خورشید و در خورشید تاب 
بینی ار بینی در آب و آینه 
آفتاب روی و روی آفتاب 
بر نیندازی بنای عقل و دین 
تا ز عارض برنیندازی نقاب 
تشنگان وادی عشقت ز چشم 
بر سر آبند و از دل بر سراب 
پیکرم در مهر ماه روی تو 
گشته چون تار قصب بر ماهتاب 
زلف و رخسارت شبستانست و شمع 
شکر و بادام تو نقل و شراب 
خواب را در دور چشم مست تو 
ای دریغ ار دیدمی یک شب بخواب 
بسکه خواجو سیل می‌بارد ز چشم 
خانه صبرش شد از باران خراب

ای چشم نیم‌خواب تو 
ای چشم نیم‌خواب تو از من ربوده خواب 
وی زلف تابدار تو بر مه فکنده تاب 
بر مه فکنده برقع شبرنگ روز پوش 
مه را که دید ساخته از تیره شب نقاب 
روزم شبست بیتو و چون روز روشنست 
کان لحظه شب بود که نهان باشد آفتاب 
خورشید را بروی تو تشبیه چون کنم 
کو همچو بندگان دهدت بوسه بر جناب 
بر روی چون مه ار چه بتابی کمند زلف 
باری به هیچ روی ز من روی بر متاب 
گفتم مگر بخواب توان دیدنت ولیک 
دانم که خواب را نتوان دید جز بخواب 
یک ساعتم از آن لب میگون شکیب نیست 
سرمست را شکیب کجا باشد از شراب 
چشمم بقصد ریختن خون دل مقیم 
افکنده است چون سر زلفت سپر بر آب 
در آرزوی روی تو خواجو چو بیدلان 
هر شب بخون دیده کند آستین خضاب

ای لب لعلت 
ای لب لعلت ز آب زندگانی برده آب 
ما ز چشم می پرستت مست و چشمت مست خواب 
گر کنم یک شمه در وصف خط سبزت سواد 
روی دفتر گردد از نوک قلم پر مشک ناب 
در بهشت ار زانکه برقع برنیندازی ز رخ 
روضه‌ی رضوان جهنم باشد و راحت عذاب 
وقت رفتن گر روم با آتش عشقت بخاک 
روز محشر در برم بینی دل خونین کباب 
صبحدم چون آسمان در گردش آرد جام زر 
در گمان افتم که خورشیدست یا جام شراب 
جان سرمستم برقص آید ز شادی ذره‌وار 
هر نفس کز مشرق ساغر برآید آفتاب 
کی بواز مذن بر توانم خاستن 
زانکه می‌باشم سحرگه بیخود از بانگ رباب 
در خرابات مغان از می خراب افتاده‌ام 
گر چه کارم بی می و میخانه می باشد خراب 
هر دمی روی از من مسکین بتابی از چه روی 
هر زمان از درگه خویشم برانی از چه باب 
گر دلی داری دل از رندان بیدل برمگیر 
ور سری داری سر از مستان بیخود برمتاب 
از تو خواجو غایبست اما تو با او در حضور 
عالمی در حسرت آبی و عالم غرق آب

گوئیا عزم ندارد که 
گوئیا عزم ندارد که شود روز امشب 
یا درآید ز در آن شمع شب افروز امشب 
گر بمیرم بجز از شمع کسی نیست که او 
برمن خسته بگرید ز سر سوز امشب 
مرغ شب خوان که دم از پرده‌ی عشاق زند 
گو نوا از من شب‌خیز بیاموز امشب 
چون شدم کشته‌ی پیکان خدنک غم عشق 
بردلم چند زنی ناوک دلدوز امشب 
همچو زنگی بچه‌ی خال تو گردم مقبل 
گرشوم بر لب یاقوت تو پیروز امشب 
هر که در شب رخ چون ماه تو بیند گوید 
روز عیدست مگر یا شب نوروز امشب 
بی لب لعل و رخت خادم خلوتگه انس 
گو صراحی منه و شمع میفروز امشب 
تا که آموختت از کوی وفا برگشتن 
خیز و باز آی علی‌رغم بداموز امشب 
بنشان شمع جگر سوخته را گر چه کسی 
منشیناد بروز من بد روز امشب 
اگر آن عهدشکن با تو نسازد خواجو 
خون دل میخور و جان میده و میسوز امشب 
تا مگر صبح تو سر برزند از مطلع مهر 
دیده بر چرخ چو مسمار فرود و ز امشب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی